۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۳۲
و این آغاز یک عاشقانه است...
از همان خیلی قبل تر ها نوشتن مقدمه برایم دشوارترین کارها بود!
یعنی درست از همان وقتی که 10-11ساله بودم و میان دنیای واژگان سرک می کشیدم و خط خطی هایم را ثبت میکردم بزرگترین رنج ها برایم آغاز نوشته هایم بود!!
حال که طعم 18سالگی را چشیده ام و سایه ای از 19 سالگی در دیدم قرار دارد هم همان درد چگونه شروع کردن دست از سرم برنمیدارد!
پس بی مقدمه می گویم..
یک سال پیش...یا بهتر بگویم 365روز پیش...
مامن دلتنگی های 6ساله ام را رها کردم و در خلوتی دیگر درد و دل قلمم را ادامه دادم...
خلوتی که جز محرم دل را در حریمش راه ندادم!!
اگر هم رهگذری میخواند و میرفت به خواست وتمنای دل من نبود...
365روز گذشت و من 365بار شکستم و با یک "یـــاعــــلــــی" بلند شدم...
اینبار صبورتر...آرام تر...مقاوم تر...
مسافرِ آسمانی تمام آن 6سال را نه که دور انداخته باشم! نه!
فقط با دستان خودم شکستمش و دوباره از نو ساختم...تنهای تنها...
خودم را کنار زدم و هر آنچه از دل باقی مانده بود را به دستان قدرتمند و بخشنده اش سپردم...
و دیگر این این دل آن دلَک قبلی نبود...
برای روحم چیزی به ارمغان آورد از جنس تمام دلانه های عالم...
و این آغاز یک "عاشقانه آرام" بود...
حال مسافر آسمانی بازگشته...
با ثمره ی این 18سال و پررنج ترین93 عالم!...
"...آرامـــــِش..."
نه با روحی که جز احساسات در دل نمی پروراند...
با اندیشه ای از جنس آسمان...
و برای رسیدن راهی جز طی کردن زمین نیست...
و من از آدم های این زمین زخم ها خوردم و دم نزدم!...
میوه های کال دلم را به خداجان سپردم و او بهار نارنج هایش را در باغ زندگیم می کارد...
هنوز در خاطرم هست روزهایی که با خداجان قهر بودم و جشن آشتی کنانمان در "سوران باغ آسمان" برگزار شد...
به همین سبب لینک اول محل آشتی کنان من و خداجان است...
21خرداد آغاز یک زندگی جدید برای خیلی ها بود!!شاید برای تمام کنکوری های عالم!!
برای من هم یک سال پیش آغاز یک رهایی بود...رهایی که البته توآم بود با آرامشی پوشالی...
ارامشی که پشت در اتاقم گیر کرده بود...
21خرداد امسال برای من هم آغاز دوره ای دیگر بود که دلم برای جنس حال و هوایش بسی تنگ شده بود!!!
اما اینکه تولد اینجا آنهم در محیطی کاملا متفاوت از همه ی این سالها گره خورد به اول ماه ترین ماه خدا برای خودش حکایتی دارد...
...
خداجان!
پدرجان ماه عسلی همیشه برای آغاز برنامه هایش یک نذر دارد...
انگار که همه ی شروع هایش را گره میزند به زلف حضرت رئوف...
قلمم را با تمام گفته ها و ناگفته هایش (مخصوصا ناگفته ها) به نگاه امن تو می سپارم...
و دلم را به دستان دست گیر و نه مچ گیرت...
پنجره ی دلم که به نگاهت گشوده شود دیگر تمام آرامش دنیا مهمان قلبم خواهد بود...
...
راستی!
سپاس که با ماهت آمدی!
یعنی درست از همان وقتی که 10-11ساله بودم و میان دنیای واژگان سرک می کشیدم و خط خطی هایم را ثبت میکردم بزرگترین رنج ها برایم آغاز نوشته هایم بود!!
حال که طعم 18سالگی را چشیده ام و سایه ای از 19 سالگی در دیدم قرار دارد هم همان درد چگونه شروع کردن دست از سرم برنمیدارد!
پس بی مقدمه می گویم..
یک سال پیش...یا بهتر بگویم 365روز پیش...
مامن دلتنگی های 6ساله ام را رها کردم و در خلوتی دیگر درد و دل قلمم را ادامه دادم...
خلوتی که جز محرم دل را در حریمش راه ندادم!!
اگر هم رهگذری میخواند و میرفت به خواست وتمنای دل من نبود...
365روز گذشت و من 365بار شکستم و با یک "یـــاعــــلــــی" بلند شدم...
اینبار صبورتر...آرام تر...مقاوم تر...
مسافرِ آسمانی تمام آن 6سال را نه که دور انداخته باشم! نه!
فقط با دستان خودم شکستمش و دوباره از نو ساختم...تنهای تنها...
خودم را کنار زدم و هر آنچه از دل باقی مانده بود را به دستان قدرتمند و بخشنده اش سپردم...
و دیگر این این دل آن دلَک قبلی نبود...
برای روحم چیزی به ارمغان آورد از جنس تمام دلانه های عالم...
و این آغاز یک "عاشقانه آرام" بود...
حال مسافر آسمانی بازگشته...
با ثمره ی این 18سال و پررنج ترین93 عالم!...
"...آرامـــــِش..."
نه با روحی که جز احساسات در دل نمی پروراند...
با اندیشه ای از جنس آسمان...
و برای رسیدن راهی جز طی کردن زمین نیست...
و من از آدم های این زمین زخم ها خوردم و دم نزدم!...
میوه های کال دلم را به خداجان سپردم و او بهار نارنج هایش را در باغ زندگیم می کارد...
هنوز در خاطرم هست روزهایی که با خداجان قهر بودم و جشن آشتی کنانمان در "سوران باغ آسمان" برگزار شد...
به همین سبب لینک اول محل آشتی کنان من و خداجان است...
21خرداد آغاز یک زندگی جدید برای خیلی ها بود!!شاید برای تمام کنکوری های عالم!!
برای من هم یک سال پیش آغاز یک رهایی بود...رهایی که البته توآم بود با آرامشی پوشالی...
ارامشی که پشت در اتاقم گیر کرده بود...
21خرداد امسال برای من هم آغاز دوره ای دیگر بود که دلم برای جنس حال و هوایش بسی تنگ شده بود!!!
اما اینکه تولد اینجا آنهم در محیطی کاملا متفاوت از همه ی این سالها گره خورد به اول ماه ترین ماه خدا برای خودش حکایتی دارد...
...
خداجان!
پدرجان ماه عسلی همیشه برای آغاز برنامه هایش یک نذر دارد...
انگار که همه ی شروع هایش را گره میزند به زلف حضرت رئوف...
قلمم را با تمام گفته ها و ناگفته هایش (مخصوصا ناگفته ها) به نگاه امن تو می سپارم...
و دلم را به دستان دست گیر و نه مچ گیرت...
پنجره ی دلم که به نگاهت گشوده شود دیگر تمام آرامش دنیا مهمان قلبم خواهد بود...
...
راستی!
سپاس که با ماهت آمدی!
۹۴/۰۳/۲۸