۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۹
هر دم این بانگ برآرم از دل:وای این شب چقدر تاریک است...
سرگردان...
میان کلمات...
به دنبال واژه ها...استعاره ها...پارادوکس ها حتی...
خداجان خودت بگو چه کنم وقتی همه شان از من گریزانند...
چه کنم وقتی به آستانه ی ماه هفتم می رسم و هنوز قرارهایم بین مرز خواستن و انجام دادن گیر کرده اند...
چه کنم وقتی نگاه مبهوتم به قاب ماه عسل گره می خورد و من بغض هایم را آرام فرو می خورم...
من اینبار با باران چشمانم بیگانه ام حتی . . . !!
با خودم بیگانه تر...
وقتی حتی رمق نوشتن را نمی یابم!!!
قلم اینبار از من گریزان نیست...
پیش چشمانم آرام و خاموش اما بیدار تکیه زده است...
او نگاه می کند و من نیز...
وگرنه مگر میشود کنکوری در میان نباشد...
خبری از کمبود وقت و مشغله درس و مدرسه هم نباشد...
و من ننویسم ؟...
اصلا مگر میشود . . .؟
۹۴/۰۴/۰۳