...و خدایی که در این نزدیکی ست

دلخوش عشق نیستم ای اهل زمین!به خدا معشوق من آن بالایی ست...

...و خدایی که در این نزدیکی ست

دلخوش عشق نیستم ای اهل زمین!به خدا معشوق من آن بالایی ست...

درباره بلاگ
...و خدایی که در این نزدیکی ست

چشمانم را نبند تنهایی ام خراب می شود!
تمام معنای واژه های تپیدن قلبم در من گم می شود!
چنان بادهای سرگردان به دور باطل زدنی به تمنای کشف دلیل بی قراری ام
عاقبت روحم هم خاک نشین خاک می شود!
از آمدن نمی ترسم!..........در این کوچه های روشن تاریک بن بست شلوغ خلوت
برایم فرقی ندارد
راه بهشت را هم حتی با چشمان بسته آمدن دوست ندارم!
خدایا من از رفتن بر روی زمین خاکی پر از سنگ و کلوخ نمی ترسم
من از زیر کردن گلی زیر پاهایم وحشت دارم!
که می دانم هر چیزی که حیات دارد نگاه تو روزی بر آن افتاده در آن دمیده در آن تنیده!
نگذار قلبم آن قدر طعم خاک بگیرد که نبیند!
چه قدر غریب است تنهایی من بی تو!
و چه قدر قریب است تنهایی تو در من !
دستانم را بگیر! ........بگذار صدایم به گوش خودم برسد!........بگذار با تمام وجود معنای ابر و باد و آتش و گل و انسان و نوای نی و اشک و اب و سنگ و دف و طوفان و درخت و انار و باران را در خود بیابم
که با چشمان باز حتی در حنجره یک مرغ مهاجر می شود صدای ملکوت را شنید
و پرواز را با همین دو پا از مردان آسمان آموخت!.....
تمام تنهایی ام مال تو به یک نگاهی آتشم زن کویرم کن عاشقم کن دریایم کن رهای از تمام بازی های هر دو جهانم کن ..............................................
کمک کن چشمان دلم بسته نشوند!
چشمانم باش!............
پروازم باش............ بهشتم باش!

بایگانی

دلم می خواهد از ابراهیم بگویم...

باور کن حرف هایم از پر کشیدن پروانه تکراری تر نیست!

آخر میدانی...

همیشه دلتنگی های پروانه را در خیالم پر از خیسی دریا می کنم و بعد پر میکشد و می رود...

میرود و آسمانی می شود با حرف های زخمی مجنون...

بی تابی پروانه را پرواز ملکوتی اش تسلا می دهد

و دل بی قرار مرا تصور تنهایی خاکریز...

آخر میدانی...

خاکریز از من تنها تر است در این سکوت بی رنگ و بی عاطفه...

دلم می خواهد از ابراهیم بگویم...

باور کن حرف هایم از پر کشیدن پروانه تکراری تر نیست!

حرف هایم شبی حرف های ماهی مهتاب ندیده ای است

که خیسی دریا شرمگین اشک های نقره ای است...

هزار بار از نیمه ی پنهان ماه عبور می کنم...

اینبار می خواهم از اسارت ساکت این برگ ها رها شوم...

بگذار بگذریم از این شکنندگی سوزناک نیلی رنگ!

و بی قراری هایمان را فریاد بزنیم!!

عیبی ندارد...

بگذار اینبار آسمان ترک بردارد از رهایی بغض کهنه مان...

ابراهیم خاکریزش را خوب می شناسد...

بگذار پشت خاکریز به انتظار بنشینیم...

آخر میدانی...

خاکریز از ما تنها تر است...

و به تنهایی خاکریز سوگند،،،

ابراهیم تنهایمان نمیگذارد...